سیاه کوچکم! بخوان کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و نا موزونش ،خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش راهم . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت :" کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود." پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند.خدا گفت :"عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند."ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت :"تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیباییت را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن."و کلاغ باز خاموش بود.خدا گفت :"بخوان ،برای من بخوان ،این منم که دوستت دارم. سیاهیت را و خواندنت را.و کلاغ خواند. این بارعاشقانه ترین آوازش را.خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.   عرفان نظر آهاری  
دسته ها : متن های توپ
سه شنبه هفدهم 10 1387
X