خدایا:  همواره ،تو را سپاس می گزارم که هر چه در راه تو ،و در راه پیام تو پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ،آنها که باید مرا بنوازند ،میزنند ،آنها که باید همگامم باشند ،سد راهم می شوند ، آنها که باید حقشناسی کنند ،حقکشی می کنند ، آنها که باید دستم را بفشارند ،سیلی می زنند ، آنها که باید در برابر دشمن دفاع کنند ،پیش از دشمن حمله می کنند و آنها که باید در برابر سمپاشی های بیگانه ،ستایشم کنند ،تقویتم کنند ،امیدوارم کنند ،تبرئه ام کنند ،سرزنشم می کنند ،تضعیفم می کنند ،نومیدم می کنند ،متهمم می کنند تا در راه تو از تنها پایگاهی که چشم یاری دارم نومید شوم ،چشم ببندم ،رانده شوم...!    دکتر شریعتی
دسته ها : دکتر شریعتی:
يکشنبه بیست و نهم 10 1387
 آرزوی دراز خدا ،انسان است.خیال نازک و لطیف و شکننده ی خدا ،انسان استو انسان نمی داند...!    دکتر شریعتی 
دسته ها : دکتر شریعتی:
يکشنبه بیست و نهم 10 1387
خدایا رحمتی کن که ایمان ،نام و نان برایم نیاورد ،قوتم بخش که نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم.تا از آنها باشم که پول دنیا را می گیرند  و برای دین کار می کنند ،نه آنها که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند.  

 دکتر شریعتی
دسته ها : دکتر شریعتی:
شنبه بیست و هشتم 10 1387
نابینایان تصادف نمی کنند درست مثل بینایان.کوربینانند که همیشه فاجعه به بار می آورند.

دکتر شریعتی
دسته ها : دکتر شریعتی:
جمعه بیست و هفتم 10 1387
شب بود؛ اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود .  حسنک مدتهای زیادیست که به خانه نمی آید . او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تیشرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلو آینه به موهای خود ژل می زند . موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست ! دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد . پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند . روزی پتروس دید که سد سوراخ شده، اما انگشت او درد می کرد، چون زیاد چت کرده بود؛ او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد . برای مراسم دفن او، کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود ؛ اما کوه روی ریل ریزش کرده بود ، ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ؛ ریزعلی چراغ قوه داشت، اما حوصله ی درد سر نداشت . قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد ، کبری و مسافران قطار مردند ، اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت . خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالیست که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد ؛ او حتی مهمان خوانده هم ندارد؛ او اصلا حوصله ی مهمان ندارد ؛ او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند؛ او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد ، اما گوشت ندارد . او آخرین باری که گوشت قرمز خرید ،چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت ؛ اما او از چوپان دروغ گو هم گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغ گو دارد ؛ به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان ، آن داستان های قشنگ وجود ندارند .   
دسته ها : متن های توپ
پنج شنبه بیست و ششم 10 1387
آدمها یا دایره اند یا خط ،می تونی دایره باشی و تا آخر عمر دور خودت بچرخیویا خط باشی و تا بی نهایت بری...!
دسته ها : جملات توپ
چهارشنبه بیست و پنجم 10 1387
 سیاه کوچکم! بخوان کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و نا موزونش ،خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش راهم . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت :" کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود." پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند.خدا گفت :"عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند."ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت :"تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیباییت را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن."و کلاغ باز خاموش بود.خدا گفت :"بخوان ،برای من بخوان ،این منم که دوستت دارم. سیاهیت را و خواندنت را.و کلاغ خواند. این بارعاشقانه ترین آوازش را.خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.   عرفان نظر آهاری  
دسته ها : متن های توپ
سه شنبه هفدهم 10 1387
بال هایت را کجا گذاشتی؟  پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :" اما من درخت نیستم تو نمی توانی  روی شانه ی من آشیانه بسازی."پرنده گفت :"من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم."انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت : " راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟" انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.پرنده گفت :"نمی دانی ،توی آسمان چقدر جای تو خالیست." انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور،یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت :"غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،اما اگر تمرین نکند فراموش می شود."پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ،آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :"یادت می آید ،تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی ،عزیزم ،بال هایت را کجا گذاشتی؟"انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.  عرفان نظر آهاری  
دسته ها : متن های توپ
دوشنبه شانزدهم 10 1387
راهب اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت :" ماشین من خراب شده آیا می توانم شب را در اینجا بمانم؟" رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :" ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو یک راهب نیستی."مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند  از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب  باز هم او آن صدای مبهوت کننده ی عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.صبح فردا پرسید که آن صدا چیست ،اما راهبان باز هم گفتند :"ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو یک راهب نیستی" این بار مردگفت :" بسیار خوب ، بسیار خوب ،من حاضرم حتی زندگیم را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سؤال را بدانم این است که راهب باشم ،من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب  بشوم؟" ‍ راهبان پاسخ دادند" تو باید به تمام نقاط کره ی زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی کره ی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دوسؤال را بدهی تو یک راهب خواهی شد."مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :"من به تمام نقاط زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371145236284232 عدد است. و 231281219999129382سنگ روی زمین وجود دارد"راهبان پاسخ دادند "تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم"رئیس راهب های آن صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت :"صدا از پشت آن در بود"مرد دستگیره ی در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت :"ممکن است کلید این در را به من بدهید؟"راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد در خواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی راهم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او باز هم درخواست کلید کرد.پشت آن در نیز در دیگری از یاقوت کبود وجود داشت.و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ،نقره ،یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.در نهایت رئیس راهب ها گفت :"این کلید آخرین در است" مرد که از درهای بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید متوجه شد که منبع صدا چه بوده است. متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باورنکردنی بود....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ،چون شما یک راهب نیستید!!!..........                                     
دسته ها : متن های توپ
چهارشنبه یازدهم 10 1387

آرزو مند آن نباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی ،بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

 

سنت فرانسیت دی بیلر

دسته ها : جملات توپ
دوشنبه نهم 10 1387
X