زن

زن عشق می کارد و کینه درو می کند دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

می تواند تنها یک همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد

و این رنج است

دسته ها : متن های توپ
دوشنبه دهم 3 1389
اگر مهربان باشید، آدمها شما را به خودشیرینی متهم می کنند!
اما شما همچنان مهربان بمانید.
اگر با دیگران رو راست باشید.دیگران شما را فریب خواهند داد
با این وجود چون آب زلال و صادق بمانید.
اگر شما برای زندگی بهتر تلاش کنید،دیگران برچسب حرص و طمع به شما خواهند زد
اما شما سخت کوشانه به جلو روید
اگر امید به دیگران ارزانی داریدشما را خوش خیال می پندارند
چون فانوس به شب های تاربی امیدی بتابید
اگر به شادی و آرامی برسید،دیگران حسادت می کنند!
با این وجودشادمانی کنیدو شادی هایتان را تقسیم کنید
خوبی های امروزتان را فردا فراموش می کنند!
اما شما همچنان خوب بمانید و خوبی کنید!
وقتی شما چشمان خود را به اشتباه و ضعف دیگران می بندید! دیگران ممکن است شما را ساده لوح بپندارند
اما همچنان از کنار اشتباه دیگرانبگذرید!
اگر شما اموال خود را ببخشید، مردمان خواهند گفت که شما شم اقتصادی ندارید!
اما همچنان چون باران ببارید!
سنجش های دیگران و قضاوتهای آنان مهم نیست!
تنها داوری و قضاوت خدا مهم است.خداوندی که همه چیز را می بیند و می شنود
و همه به سوی او بازخواهیم گشت.
با الهام از متنی منسوب به مادر ترزا
   
دسته ها : متن های توپ
سه شنبه بیست و چهارم 6 1388

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد
اگر سفر نکنیم
اگر مطالعه نکنیم اگر به صدای زندگی گوش فرا ندهیم اگر به خودمان بها ندهیم

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد هنگامی که عزت‌نفس را در خود بکشیم هنگامی که دست یاری دیگران را رد بکنیم

 

 مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر بنده‌ی عادت‌های خویش بشویم و هر روز یک مسیر را بپیماییم

 

 اگر دچار روزمرگی شویم اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر احساسات خود را ابراز نکنیم همان احساسات سرکشی که موجب درخشش چشمان ما می‌شودو دل را به تپش درمی‌آورد

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم اگر حاشیه‌ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم اگر به خودمان اجازه ندهیم برای یکبار هم که شده از نصیحتی عاقلانه بگریزیم 

 

 بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم! 

 

بیایید امروز خطر کنیم! 

 

همین امروز کاری بکنیم!

 

 اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم!

 

شاد بودن را فراموش نکنیم!  

 

پابلو نرودا (نویسنده‌ی شیلیایی)

دسته ها : متن های توپ
دوشنبه بیست و سوم 6 1388

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد

پرتقالی پوست می کندم

شهر در آیینه پیدا بود

دوستان من کجا هستند

روزهاشان پرتقالی باد

 

سهراب سپهری 

دسته ها : متن های توپ
دوشنبه بیست و یکم 11 1387

جوهره ی آفرینش مفرد است. و این جوهره ،عشق نام دارد. عشق نیروییست که ما را بار دیگر به یکدیگر می پیوندد تا تجربه ای را که در زندگی های متعدد و در مکان های متعدد جهان پراکنده شده است ،بار دیگر متراکم کند . عشق یگانه پل میان جهان نامرئی و جهان مرئی است که همه ی آدمیان آن را می شناسند. یگانه زبان مؤثر برای درس هایی است که کیهان هر روز به آدمیان می آموزد.  

پائولو کوئلیو  

دسته ها : متن های توپ
چهارشنبه نهم 11 1387
پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد
صدای تیک تیکش قطع شده بود
جلو رفتم خروسک من دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟
فریاد زد: آری خسته شده ام
 ...خسته شده ام از بس داد زدم زمان را دریابید!!!  
دسته ها : متن های توپ
پنج شنبه سوم 11 1387
شب بود؛ اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود .  حسنک مدتهای زیادیست که به خانه نمی آید . او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تیشرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلو آینه به موهای خود ژل می زند . موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست ! دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد . پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند . روزی پتروس دید که سد سوراخ شده، اما انگشت او درد می کرد، چون زیاد چت کرده بود؛ او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد . برای مراسم دفن او، کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود ؛ اما کوه روی ریل ریزش کرده بود ، ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ؛ ریزعلی چراغ قوه داشت، اما حوصله ی درد سر نداشت . قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد ، کبری و مسافران قطار مردند ، اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت . خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالیست که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد ؛ او حتی مهمان خوانده هم ندارد؛ او اصلا حوصله ی مهمان ندارد ؛ او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند؛ او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد ، اما گوشت ندارد . او آخرین باری که گوشت قرمز خرید ،چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت ؛ اما او از چوپان دروغ گو هم گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغ گو دارد ؛ به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان ، آن داستان های قشنگ وجود ندارند .   
دسته ها : متن های توپ
پنج شنبه بیست و ششم 10 1387
 سیاه کوچکم! بخوان کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدای ناهموار و نا موزونش ،خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش راهم . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت :" کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود." پس بال هایش را بست و دیگر آواز نخواند.خدا گفت :"عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجد می آیند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند."ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت :"تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند و زیباییت را بنویس. اگر تو نباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت. خودت را از آسمانم دریغ نکن."و کلاغ باز خاموش بود.خدا گفت :"بخوان ،برای من بخوان ،این منم که دوستت دارم. سیاهیت را و خواندنت را.و کلاغ خواند. این بارعاشقانه ترین آوازش را.خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد.   عرفان نظر آهاری  
دسته ها : متن های توپ
سه شنبه هفدهم 10 1387
بال هایت را کجا گذاشتی؟  پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :" اما من درخت نیستم تو نمی توانی  روی شانه ی من آشیانه بسازی."پرنده گفت :"من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و آدم ها را اشتباه می گیرم."انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.پرنده گفت : " راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟" انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.پرنده گفت :"نمی دانی ،توی آسمان چقدر جای تو خالیست." انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور،یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت :"غیر از تو، پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ،اما اگر تمرین نکند فراموش می شود."پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ،آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :"یادت می آید ،تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی ،عزیزم ،بال هایت را کجا گذاشتی؟"انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گریست.  عرفان نظر آهاری  
دسته ها : متن های توپ
دوشنبه شانزدهم 10 1387
راهب اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت :" ماشین من خراب شده آیا می توانم شب را در اینجا بمانم؟" رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدایی که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :" ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو یک راهب نیستی."مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.راهبان صومعه باز هم وی را به صومعه دعوت کردند  از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب  باز هم او آن صدای مبهوت کننده ی عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.صبح فردا پرسید که آن صدا چیست ،اما راهبان باز هم گفتند :"ما نمی توانیم این را به تو بگوییم چون تو یک راهب نیستی" این بار مردگفت :" بسیار خوب ، بسیار خوب ،من حاضرم حتی زندگیم را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سؤال را بدانم این است که راهب باشم ،من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب  بشوم؟" ‍ راهبان پاسخ دادند" تو باید به تمام نقاط کره ی زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی کره ی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دوسؤال را بدهی تو یک راهب خواهی شد."مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :"من به تمام نقاط زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371145236284232 عدد است. و 231281219999129382سنگ روی زمین وجود دارد"راهبان پاسخ دادند "تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم"رئیس راهب های آن صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت :"صدا از پشت آن در بود"مرد دستگیره ی در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت :"ممکن است کلید این در را به من بدهید؟"راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد در خواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی راهم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او باز هم درخواست کلید کرد.پشت آن در نیز در دیگری از یاقوت کبود وجود داشت.و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ،نقره ،یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.در نهایت رئیس راهب ها گفت :"این کلید آخرین در است" مرد که از درهای بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید متوجه شد که منبع صدا چه بوده است. متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باورنکردنی بود....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ،چون شما یک راهب نیستید!!!..........                                     
دسته ها : متن های توپ
چهارشنبه یازدهم 10 1387
  خدایا!!!مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.خدایا!اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.خدایا!به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.خدایا!اتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و انگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.خدایا!به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق اززندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !خدایا! تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.  دکتر شریعتی
شنبه سیم 9 1387

استدلال شگفت انگیز یک کودک سیاه پوست درباره ی نژاد پرستی 

وقتی به دنیا میام سیاهم ، وقتی بزرگ می شم سیاهم ، وقتی میرم زیر آفتاب سیاهم ، وقتی می ترسم سیاهم ، وقتی مریض میشم سیاهم ، وقتی میمیرم هنوز سیاهم  و تو آدم سفید ، وقتی به دنیا میای صورتی ای ، وقتی بزرگ میشی سفیدی ، وقتی میری زیر آفتاب قرمزی ، وقتی سردت میشه آبی ای ، وقتی می ترسی زردی ، وقتی مریض میشی سبزی ، وقتی میمیری  خاکستری ای . و تو به من میگی رنگین پوست؟! 

دسته ها : متن های توپ
سه شنبه نوزدهم 9 1387

یک سنت

 

پسر کوچکی روزی هنگام راه رفتن در خیابان سکه ای 1 سنتی پیدا کرد او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد که او بقیه ی روز ها هم با چشمان باز سرش را به سمت زمین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد او در مدت زندگیش ،296 سکه ی 1 سنتی ،48 سکه ی 5 سنتی ،19 سکه ی 10 سنتی ،16 سکه ی 25 سنتی ، 2 سکه ی نیم دلاری ،و یک اسکناس مچاله شده ی 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار 26 سنت. در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشبد ، درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ گاه حرکت ابرهای  سفید را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ، ندید. پرندگان در حال پرواز،درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر،هرگز جزئی از خاطرات او نشد.    

دسته ها : متن های توپ
يکشنبه هفدهم 9 1387
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد!!!
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد ؛و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است. مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت و ستبر نمی کند                                 

دنیا بیستون است و روی هر ستون ،عفریت فرهاد کش نشسته است. هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد ؛و جهان تلخ می شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ،شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می شود ،آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید. روی این بیستون نا ساز و نا هموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ؛وگرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.

ما فرهادیم و دیگران به ما می خندند. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا ،جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم ؛از ملکوت تا مغاک. عشق ،شیر و عشق ،شکر ؛عشق ،قند و عشق ،عسل ؛شیر و شکر و قند و عسل عشق ،نه در دست شیرین که در دستان خسرو است. خسرو ما اما خداوند است. ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده ایم. ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه ی هر چه سنگ و صخره می زنیم. ما به عشق این خسرو ... وگرنه شیرین بهانه است. ما می رقصیم و بیستون می رقصد. ما می خندیم و بیستون می خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند. آنها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است.   

عرفان نظر آهاری  

دسته ها : متن های توپ
دوشنبه چهارم 9 1387

نابینا به ماه گفت : دوستت دارم .

 ماه گفت : چه طوری ؟ تو که نمی بینی .

 نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم .

 ماه گفت : چرا ؟

نابینا گفت : اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم

دسته ها : متن های توپ
شنبه دوم 9 1387
X